You are currently browsing the tag archive for the ‘خاطرات سیاسی’ tag.
(نویسنده و روزنامه نگار بیکار)
این نوشته پیشتر منتشرشده واینجابارنشرمی شود
👈 بالمس دکمه instant view این مقاله را به صورت کامل مطالعه کنید👉
https://t.me/shoorijezehmohammad
آنچه می خوانیدتنهاقسمتی ازبخش باصطلاح آفتابی خاطرات اینجانب درقبل از پیروزی انقلاب بهمن۵۷است.
یکبارچند سال پیش جداگانه منتشرشده است واینجایکجاآنرابازنشرمی کنم.وهیچ اضافات واصلاحی هم روی آن انجام نداده ام.
خاطراتم راچه درقبل وچه بعداز انقلاب_ که درحال ضبط آن هستم_ گذاشته ام برای بعدازاین که تکمیل شود.
منتهااینجاچندنکته بعنوان پیش درآمد عرض می شود:
یک اینکه:
برخلاف برخی ها ازاینکه قبل ازانقلاب به سهم خودفعالیت هایی برعلیه سلطنت پهلوی انجام داده ام که منجربه انقلاب۵۷ شد،پشیمان نیستم.
ودوم آنکه:
اگرمی بینیدانقلاب۵۷ به چنین فلاکتی افتادو»واجا»ی آن روی»ساواک»شاه راهم سفیدکرد،دلیل نمی شودکه ازگذشته ی انقلابی خودنادم باشم.آنچه انقلاب۵۷ را به بی راهه واستبداددینی برد،معلول علت های بی شماری ست.که مهم ترینش کم فهمی وجهل قاصری مردم است.
وکلام آخر:
متاسفانه برخی وشایدبسیاری ازتحلیل گران،مسائل ومصائب فعلی جمهوری اسلامی ایران رابراساس حال ومزاج شخصی وسیاسی خودشان تحلیل می کنند.درحالی که یک تاریخ نگارباید از قیودشخصی وسیاسی برحذرباشد وبعد به آنالیزگذشته بپردازد.وازگذشته به تدبیر آینده برسد.
ازآنجاکه درحال حاضر اینترنت وشبکه های اجتماعی این امکان رابه همه داده است تاهرحرف وسخنی راسهل الوصول اطلاع رسانی کنیم شود،همانطور که دردوران انقلاب هردروغ شاخداروجعلی علیه رژیم سلطنتی که داده می شدفورا موردپذیرش وتائید قرارمی گرفت(مثل کشته شدن ۱۷هزارنفردر۱۷شهریور)الان نیزبرخی مخالفین جمهوری آخوندی ولایت فقیه وازجمله اپوزیسیون(چه آنهاکه صادراتی جمهوری آخوندی ولایت فقیه هستندوچه قدیمی ها)بابرخورداری از رانت،بخصوص رانت رسانه ای معرکه گرفته اندوبانگاه حال ونفرت خودازاین رژیم،سعی دارند انقلاب۵۷ رابیهوده وارتجاعی بدانندولذا همانندبرخی مخالفین سلطنت پهلوی هرخزعبلاتی رابه خوردمردم می دهند.زیراهمانهانیزدوست ندارند مردم مافهیم ودانابه امورشوندوبارژیم جمهوری اسلامی آخوندی ولایت فقیه درقرنطینه کردن مردم مشترک بوده و مشارکت دارندو یکسان عمل می کنند..بگذریم…
محمد شوری
(نویسنده و روزنامه نگاربیکار)
بهمن۱۳۹۶
بخش آفتابی خاطرات قبل ازانقلاب
خاطرات قبل پیروزی انقلاب۵۷
درسالی که انقلاب اوج گرفت،من درسال آخردبیرستان تحصیل می کردم وقبل از آن یعنی بین سالهای ۵۴و۵۵آرام آرام وارد فازکارسیاسی شده بودم.آنچه می خوانید فقط خلاصه وگوشه ازفعالیت هایم در پیش ازپیروزی انقلاب بهمن۵۷است_که یکباردروبلاگم(محکمهassize)منتشر شده است_وکامل خاطرات(قبل وبعداز انقلاب) دردست انجام است.
@shoorijezehmohammd
انقلاب بنام خدا؛نه برای مسلمان شدن!(خاطرات قبل از انقلاب-1)[1]
محمد شوری
انقلاب و سرنگونی رژیم سلطنتی در ایران و بنیان نهادن جمهوریت در ایران، هر چند با نام «خدا» آغاز و با نام «خدا» در ۲۲ بهمن ۵۷ پیروز شد،اما مردم برای مسلمان شدن انقلاب نکردند؛چون مسلمان بودند!
اما اگر «مسلمان بودن» آنگونه است که ما می خواهیم (یعنی حاکمیت)؛آنهم با شیوه «نَصَربِالرُعب»،آنوقت حق انتخاب و «لااکراه فی الدین» چه می شود؟
به قول دکتر علی شریعتی:
«ديكتاتوری از اينجا ناشی نمی شود كه يك مكتب خود را حق می شمارد يا ناحق، بلكه از اينجا ناشی می شود كه آيا حق انتخاب را برای ديگران قائل است يا قائل نيست».
انقلاب، هر چند رنگ دین گرفت و حکومت دینی شد، اما حضور مردم در صحنه های تظاهرات و راهپیمایی ها، صرفا برای داشتن «حق انتخاب» بود.
با اینکه مثلا شهر نفتی آبادان،یک شهری کارگری و خمیرمایه ای از فرهنگ انگلیسی داشت، اما روح مذهب بر آن حاکم بود.
در آنجا هر چند،به اندازه مساجدش، مشروب فروشی علنی وجود داشت،اما خیلی بندرت اتفاق می افتاد که بخاطر بَد مَستی و عَربده کشی،«ناموس شهر»در خطر باشد. اما در عوض پس از انقلاب هر چند مشروب فروشی ها بطور اتوماتیک تعطیل شدند و این خاصیت بالقوه انقلاب بود و کار شاقّی هم نکرده است!، اما بعدها دیدیم که مثلا در شهر مذهبی قم عده ای بخاطر نوشیدن مشروبات الکلی تقلبی جان خود را از دست دادند و همین طور شبیه همین خبر،مکررا در برخی شهرهای دیگر…
در شهریک«شهرنو»یا همان«قلعه»یا راحت تر بگوئیم یک«فاحشه خانه» و «پَری بُلنده» هایی که کارشان دلالی بود،وجودداشت؛ اماپس از انقلاب دیدیم و درمطبوعات می خوانیم که هر از گاهی در کوچه، پس کوچه های شهر، یک خانه فساد متلاشی شده و عده ای زن و مرد با انواع مواد افیونی و الکلی دستگیر می شوند.
آن زمان برخی دخترا ن ازداوج نکرده و زیر ۱۸سال هر چند بی حجاب بودند، اما آنچنان تابلو نبودند؛ آرایش غلیظ نمی کردند و به صورت ویترین شده خود را در معرض دیدقرار نمی دادند. هر چند پدیده دختران فراری مُعضل عصرکنونی است؛ اما محیط خانواده دچار آسیب دیدگی شدید نبود که آمار روسپیگری اش به سن ۱۱سال برسد…
هر چند قرن حاضر، عصر و انقلاب تکنولوژی و ماهواره و اینترنت است،اما پاسخگویی حاکمیت به آن، آنچنان غَنی نبوده تا بتوانداکثریت جوان کشور را به خود جذب کند، و با توجه به بمباران شبانه روزی «موعظه» از بلند گوهای رسمی وغیر رسمی و پر کردن تقویم،با روزها،هفته ها، ودهه های مختلف،در عوض مشاهده شده است بادفع الوقت و به شکل واکنشی،به ناهنجاری های اجتماع پاسخ می دهد؛ و البته شدَّت آنرا نیز خود بدست خویش،دوصد چندان کرده است؛چون «الانسان حریص مما منع»!
آنزمان ما مسجد می رفتیم،نماز جماعت هم می خواندیم، مثلا در گرمای ۵۰ درجه آبادان روزه می گرفتیم، اما حالا مساجد بخشی از حاکمیت شده است.حزبی و جناحی و گروهی شده است؛ مساجد دولتی شده اند؛چون حکومت دینی است و روحانیون کارمندان دولت شده اند…
آنزمان برای یک سخنرانی دکتر شریعتی جای سوزن انداختن در حسینیه ارشاد نبود و ۷یا۸ساعت می نشستند و به سخنرانی وی با هیجان گوش می کردند؛در حالی که اصلا برایش تبلیغ نیز نمی شد؛ اما اکنون برای بزرگداشت سالگرد فوت مهندس بازرگان، با درهای بسته حسینیه روبرومی شوند…
آنزمان هر چند یک روزنامه کیهان بود و یک اطلاعات و البته گاهی آیندگان و رستاخیز! اما چون ماهیت رژیم همین بود و از کوزه اش همین بیرون می آمد، انتظاری نبود؛ اما اکنون هر چند آنقدر نشریه و روزنامه و مجله هست که نمی توانی شمارشش کنی؛ اماچه سود؟یا آنها یک دُکّان برای کسب وتجارت(تجارت سیاسی و اقتصادی)شده اند، یا بی بو و بی خاصیت…چرچیل وقتی صدای اذان از بلندگوی های مساجد را شنید گفت اگر برای ما ضرر دارد خاموشش کنید، و اگر ضرر ندارد، صدایش را بیشتر و بلندتر کنید…!
هر چند زاغه و کَپر نشینی سوژه و دستمایه سیاسیون بر علیه رژیم شاه بود؛ اما وضعیت اقتصادی و معیشتی اغلب مردم وخیم توصیف نمی شد و نبود؛ اما اکنون مثلا من نوعی روزنامه نگار بیکار، با تمام سوابقش، وضعیت فعلی را جوری بر وی تحمیل کرده اند که بایدبه نان شب خود محتاج باشد، و دربدترین شرایط معیشتی بسر ببرد و زندگی کند تا یاقَلَمشَ را به ثُمن بخس بفروشد و یا در زیر چتر خاصی سینه بزند…
آنزمان هر چند شاه یک حزب فرمایشی درست کرد، و هر چند نمایندگان فرمایشی بودند و کسی در انتخابات شرکت نمی کرد؛ اما اینک با یک قانون (قانون نظارت استصوابی)تمامی قانون اساسی را تعطیل یا مُختل کرده اند؛ واین اقدام فقط بخاطر حضانت و نگهداری ایمان مردم، یعنی مسلمان شدن و مسلمان ماندن مردم صورت می گیرد!؟…
تاریخ نویسی خوبی اش این است که مِلک طِلق کسی نیست که آنرا نیز فقط با نگاه حاکمیت ها بنویسند؛حاکمیت ها هر چند ابزار قدرت را در اختیار دارند،اما قلم افرادی را که بَرده حاکمیت ها نشده اند را نتواسته است بشکند؛ این قلم همواره پیروز بوده است؛ هر چند پیروزی در شکست!
یادداشت نویس روزنامه اطلاعات در۵
مهرماه سال ۱۳۲۰نوشته است:
«در هر جا آزادی نباشد،آنجا تاریکی حکم فرمایی می کند. هر جا تاریکی و فاقد فروغ دانش باشد آنجا سراسر فقر وبیماری خواهد بود.
از روزگاران دیرین و از آن موقع که قدرت مطلقه بدست حکومتها افتاد پیوسته بین دو نیروی مخالف یعنی یک اقلیت مقتدر و یک اکثریت ضعیف و ناتوان مجاهده و مجادله بوده وزمانی این غالب و آن مغلوب و گاهی آن غالب واین مغلوب بوده است.دنباله این کشمکش هیچگاه قطع نشده ودرهر موقع که نوبه فتح و ظفر اقلیت رسیده توده های کثیر اجتماع در زیر فشار استبداد و بیدادگری نالیده و رنج برده اند. اکثریت برای خاتمه دادن به اساس فشار و مظالم متجاوزان در هر بار طغیان کرده و از این طغیان نهضتها و انقلابها بوجود آمده است. اقلیت مقتدر در این کشمکش به چه وسایلی مجهز بوده است؟پول و ثروت، قدرت نظامی و نیروی تأمینه همه وهمه در دسترس آنها و وسیله اجرای نیّات و مقاصد آنها است. اکثریت درمقابل آنها چه حربه ای دارد؟
برگزیده ترین افراد این اکثریت مقهور و ناتوان به پشتیبانی قلم به جنگ سرنیزه برنده و قدرت نظامی می روند. گاه تأثیر این قلم به حدی است که از دیوارهای آهنین و دژهای استوار خداوندان قدرت گذشته و اساس نیروی آنها را واژگون می سازد. … درهروقت و هر زمان دوره حکومت مطلقه اقلیت ممتاز قبل از اینکه اجتماع به کلی استعداد اصلاح را ازدست بدهد به پایان می رسد. و اگر چنین نباشد یک ملت وجامعه چنان در غرقاب فساد غوطه ور می گرددکه نجات و صلاح آن محال.و انقراض آن قطعی است.دراین دوره های تحول بازمسئو.لیت بزرگ متوجه صاحبان قلم است.این ها مسئول بیداری مردم هستند. چراغ دانش و فضیلت باید بدست آنها وبه استعانت قلم آنها برافروخته شود. این طبقه مخصوصا آنها که در دوره انحطاط توانسته اند روح آزادگی و عفت قلم راازدست نداده و علی رغم تمام سختی ها وفلاکت ها و گرسنگی قلم را وسیله زیر پا گذاشتن حقوق اجتماع قرارنداده و با نابود ساختن عدالت اجتماعی برپایگاه قدرت انبیاء بوسه نزده اند، باید با یک نقشه اساسی و متین برای جبران زیانکاری های گذشته بکوشند و به ارشاد عقول و افکار کمر ببندند.»
تا شماره بعد؛والسلام!
تهران/ششم بهمن۱۳۸۷
محمد شوری(نویسنده و روزنامه نگار)
تیمِ چهار نفره یک اخراجی داشت!
(خاطراتِ قبل از انقلاب-۲)
محمد شوری
هیچکدوم از پیش همدیگررا نمی شناختیم.
یک حسینیه توی شهر ما آبادان به نام
ِ حسینیه اصفهانیها بود که مثلِ حسینیه ارشادِ تهران، بجای فرش وگلیم در آن میز و صندلی چیده شده بود و روی هر میزی یک پارچِ آب و یک لیوان هم گذاشته بودند.و به همان شیوه، سخنران هایی را دعوت می کرد؛ مشابه حسینیه ارشادِ تهران…سخنران هایی مثل موسوی تبریزی(دادستان اسبق انقلاب)،هادی غفاری،عبایی، عبدوس،هادی مروی،محمد تقی جعفری و…
این حسینیه یک کتابخانه داشت و من اونجا کتابداری می کردم.فکرمی کنم سال۱۳۵۵بود.
هسته مرکزی یک تیم مخفی برای مبارزه علیه رژیم شاه از همونجا باصطلاح کلید خورد…
آغازی که در اولِ بسم الله آن، یک اخراجی یا بهتربگویم یک زخمی و مجروح بر جای گذاشت؛ و وی برای همیشه از دایره این تیم چهارنفره کنار رفت…
من ازهمه آنها کوچکتر بودم؛همه اش۱۷سالم بود؛سال آخر دبیرستان رامی گذراندم؛ حالا که به آن سالها فکرمی کنم (اگر تعریف از خود نباشد)فکر می کنم بیشتر از سِنَّم می فهمیدم؛ آن سه نفر دیگر دو،سه سالی از من بزرگتر بودند..
آقای محمد قاسم زاده(که اینک ایران نیست؛و من۲۵سال است او را ندیده ام) حُکم رئیس این تیم را داشت؛وی اطلاعاتش از ما بیشتر بود؛هم چنین او با فرد یا افرادی ازگرو ه های مذهبی– چریکی(که بعد جزو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی شد) یک جورایی ارتباط داشت…
نفر بعدی یک گارکر شرکت نفت بود،که اکنون فکرمی کنم یکی از فرماندهان سپاه باشد؛ یا شاید هم بازنشسته سپاه؛ در هرحال بدلیل وضعیت سیاسی پیش آمده برای من، وی را نیز 25 سال است ندیده ام …
نفراخراجی و زخمی تیم ما،فرزند یک تاجرفرش فروش بود؛که بعد ازحادثه تیراندازی به وی،با ما ادامه نداد و برای همیشه از همان روز بعد از زخمی شدنش از این تیم کناره گرفت وتا اکنون هیچ اطلاعی از او ندارم؛ اما چون یکی ازبستگانش(دامادشان) ازفرماندهان اصلی سپاه است(محمدباقر ذوالقدر) از نظر سیاسی احتمالا باید توی همان جناج راسنت سنتی قدم بردارد!…
آن کتابخانه وآن حسینیه محل آشنایی ما بود.
در دی ماه 56، در شهر قم بخاطر فوت
«مصطفی خمینی» فرزند ارشد امام خمینی، تظاهراتی بپا شد؛چند کشته و مجروح داشت.
ازطرف دیگر جامعه روحانیت آبادان همیشه جلسات هفتگی و مراسم داشت؛ما چند نفر (۱+۳)،قرار گذاشتیم که یک اطلاعیه در مورد تظاهرات قم بنویسیم و مردم را برای بزرگداشت و هفتم شهدای قم به جلسه هفتگی روحانیت دعوت کنیم…
قرار شد آن اطلاعیه را شبانه توزیع کنیم…
اطلاعیه ای دست نویس نوشته شد؛هنوز دستگاه استنثل چاپ نداشتیم؛به مقدار زیاد(ماچند نفر) آن را رونویسی کردیم…
یک روز قبل از مراسم ودر نیمه شب به بعد،اطلاعیه توزیع شد.
برای اینکه تمرکز اعصاب داشته باشیم و وقت نیزبگذرد،قبل ازاقدام،برای سانس آخر (۱۱شب)،۴تابلیط ازسینما سهیلای آبادان خریداری کردیم؛نمایش آن شب،فیلم«عصر جدید» با هنرمندی«چارلی چاپلین»بود؛ فیلمی که از غلبه ماشین بر انسان سخن می گفت؛ و به قولِ دکتر علی شریعتی«ماشین در اسارت ماشینیسم»…
۱شب ازسینماخارج شدیم.۲به۲،بامقداری اطلاعیه و«سریش» (ماده ای که خودمان برای چسباندن درست می کردیم)دریک مسیر و در دوسوی جداگانه، در آن نیمه های شب شروع کردیم به چسباندن آن اطلاعیه بر در و دیوار شهر…
من با آن دوست کارگرم، و رئیس ما نیز با آن اخراجی و زخمی شده…
«گَزمه»یاهمان«شهربانی چی های»دوره شاه،درنیمه های شب همیشه پَلاس بودند و باصطلاح هم شریک دزد بودند و هم رفیقِ قافله…
یکیشون که ظاهرا حالش هم مساعدنبود، بدون آنکه طرفِ من ودوستم بیایدگفت: چیکارداریدمی کنید؟ من و یا دوستم گفتیم:داریم اعلامیه فاتحه می چسبونیم!…
وی(که حالش ناخوش بود)،باهمون حال مستی و خماری گفت:چرا حالا؟
گفته شد: واسه اینکه روز نمی رسیم، چون سر کاریم!…
از پیش قرار گذاشته بودیم هر وقت کار تمام شد،همه مان توی منزل دوستی که حُکم رئیس این تیم را داشت،جمع شویم.
همینطور که پیش می رفتیم صدای تیر اندازی و ناله و فریاد دوستم را شنیدیم.
ما فِلنگ را بَستیم؛(یاهمان فرار)را بر قَرار ترجیح داده و از معرکه گریختیم…
به سر قرار، به منزلِ دوستمان رفتیم. دوست زخمی ما نیامد…
او هر جوری که شده بود خودش را به منزلش رسانده بود.
وی توسط همان«شهربانی چی ها»در همان آغاز و ابتدای شروع فعالیت سیاسی (مخفی)تیر خورد و زخمی شد.
تیر به پهلوی وی اصابت کرده بود. وی به هرطریقی که بود و باکمک منتفذین شهر و همان مؤسسین حسینیه، ما را باصطلاح «لو» نداد و آن را یک اتفاق و یک حادثه معمولی توصیف کرد…
در هر صورت ما سه نفر باصطلاح توانستیم از این مخمصه جان سالم بدر ببریم! و از دست مأمورین ساواک و رژیم شاه درهمان روزهای اول شروع انقلاب نجات پیداکنیم؛تا آنکه بتوانیم به فعالیت های بعدی خود ادامه دهیم.فعالیت هایی که هسته مرکزی اش با این3 نفر شروع و در کنارش هر کدام ازما 3نفر،با افراددیگر خودجوش ارتباط برقرار کرد؛ارتباطی که آن دو نفر دیگر، یا اصلا از آن اطلاعی نداشت و یا آنکه ازآن خیلی کم مطلع می شد؛افرادی که اینک پراکنده اند؛ و هر کدامشان یک ساز می زنند!…
تا شماره بعد؛والسلام!
تهران؛7بهمن 1387
محمد شوری(نویسنده و روزنامه نگار)
شیخ هادی غفاری سید حسین یعقوبی شد!(خاطرات قبل از انقلاب-3)
محمد شوری
حسینیه اصفهانیها یا همان حسینیه ارشاد آبادان که بعد از انقلاب به «امام خمینی» تغییرهویت داد، سخنران های قهاری را نیز دعوت می کرد؛خصوصا در ایام رویدادهای بُحبوبه انقلاب…
یکی از این افراد شیخ هادی غفاری بود.
هادی غفاری آدم شجاع ونترسی است؛ نمی دانم چرا حالا ساکت است؟شاید ریشش را گرو گذاشته!..
روال کار حسینیه این بود که هر ده شب و در ایام معروف،(مخصوصا در ماه های خاص) یک سخنران از تهران دعوت می شد؛سخنران هایی که برخی و اکثر آنها بعد از پیروزی انقلاب از مسئولین جمهوری اسلامی ایران شدند…
شیخ «هادی غفاری» از جمله این سخنران ها بود.
وی یکبار با نام «سید حسین یعقوبی» سخنران این حسینیه شد…
حتی یاد دارم دریکی ازآن سخنرانی ها، وی وقتی مبلغ پولی را که برای سخنرانی اش به او دادند،پس داد؛او درآن سخنرانی نامه را باز کرد وگفت:به من بابت این سخنرانی مقداری پول داده اند؛ من فقط پول بلیط سفرم را برمی دارم و به آن احتیاجی ندارم؛ آنرا بدهید بابت خرید کتاب؛من آنزمان به هنگام سخنرانی ها در جنب حسینیه کتابفروشی می کردم…
وی(شیخ هادی غفاری) هنگامی که بانام جعلی «سید حسین یعقوبی» به شهر ما آمد،سخنرانی خیلی تند و تیز و شجاعانه ای برعلیه رژیم شاه ایراد کرد…
مأموران ساواک، قصد دستگیری وی را داشتند.ما از آن مطلع شده بودیم؛ لذا در پایان سخنرانی و به هنگام قرائت زیارتنامه،(امری که همواره درآخر سخنرانی های مذهبی معمول است)؛به افرادی خاص گفته شد که صف اول را فشرده دراختیار خود داشته باشند تا آقای غفاری درتیررس دید قرار نگیرد؛خواننده زیارتنامه به عمد آن را طول داد تا بدون آنکه آقای غفاری دیده شود، بتواند تجدید لباس کند؛ او با یک گلاه گیس و در لباسی غیر لباس کسوت روحانیت،بدون آنکه متوجه شوند فِلنگ را بَست… اما از آنجا که بدنبالش بودند و وی بی احتیاطی کرده بود،در فرودگاه اهواز بدنبال تفتیش ساک دستی اش،در آن لباس روحانی اش راپیدامی کنندووی «لو»می رود؛و معلوم می شود که وی اصلاسیدحسین یعقوبی نیست و وی همان شیخ هادی غفاری،فرزند آیت الله شیخ حسین غفاری است که بدست ساواک شاه، درزیر شکنجه کشته شده است.
تا شماره بعد؛والسلام!
تهران/8/11/1387
محمد شوری(نویسنده و روزنامه نگار)
روایتی از سینما رکس
ِ آبادن(خاطرات قبل از انقلاب-4)
محمد شوری
شب توی اتاق خودم نشسته بودم؛داشتم رادیویی راکه با آن آهنگ ونیزصدای«بی بی سی»راگوش می کردم(ومال خودم بود)وَرمی رفتم؛اشکال صداپیداکرده بود؛سیمِ بلندگویش کَنده شده بود،داشتم لَحیمش می کردم؛اتاقم چِفت وبَست داشت؛کسی رابه آن راه نمی دادم؛چون می بایست کارم(فعالیت مبارزاتی ام ازدیدخانواده ام حتی الامکان پنهان می ماند)،درهمین حین واحوال به من خبردادندسینمارکس آبادان آتیش گرفته…
من فورا خودم رابه اونجارسوندم.فاصله منزل ماتاسینماهمه اش یک خیابان بود؛در عرض 5دقیقه می شدرسیداونجا…
هنوز پَرده بیرونی سینمافیلم«گوزنها»راداشت.تعریفش راخیلی شنیده بودم؛ودوستام می گفتند حتمابرو ببینش؛چون میگن سیاسیه!من اون زمان نیزهرازگاهی سینما هم می رفتم؛مخصوصافیلم های«بروس لی»؛اماتوی منزلمون تلویزیون نداشتیم…
نمی دونم چی شدکه دیدن آن فیلم هی عقب می افتادومن نتونستم قبل از انقلاب فیلم را ببینم…
خودم را سریع به اونجا رسوندم. مردم جمع شده بودند.
خودم شخصا بافردی که کارگر سینما بود و کارش این بود که با«چراغ لیت»مشتری را به داخل سالن هدایت کند،حرف زدم.
وی گفت سینما یک هو آتیش گرفت و من اومدم بیرون.
وی ادامه داد:دَربازه؛الان همه می یان بیرون؛اما کسی بیرون نیامد؟…
از آتش نشانی خبری نشده بود.طول کشیدتا بیاید،ووقتی رسیدبافلکه بی آب شیر آتش نشانی که سر چهار راه ها می گذاشتند،روبروشد.
شروع کردند به خراب کرن دیوار سینما:و من با خودم می گفتم مگر دَر سینما به گفته آن کارگرباز نیست؟پس چرااین جوری می کنند؟لابدالان همه تماشاگران می یان بیرون؛اما نیامدند؛درب سینما قفل شده بود؟…
فردامتوجه شدم بیش از300تن
درآتش سوخته اند.
برخی جنازه هاهمان حالت که برصندلی خود نشسته بودندسوخته شده بودند؛واین حاکی ازاین بودکه آنهافرصت فرار رانداشته اندو قبل ازسوختن،خفه شده اند؟…
تظاهرات عظیمی برپاشدوگفته شد آتیش زدن سینما،کار«ساواک»آبادان بوده است.
شعارآن روز جمعیت تظاهر کننده این بود:«شاه باید بسوزه».
تحلیل خودم این است که عده ای شایدبه زَعم خودشان آتیش زدن سینمارا یک کار انقلابی فرض می کردند وچون سینما را عامل فسادوفحشاءمی دانستند،این اقدام انجام شده است؟درحالی که می بایست آتیش زدن سینما به هنگام تعطیلی اش صورت می گرفت،نه دردر زمان حضور تماشاگران؛همانطور که بعدازانقلاب نیز مشابه اش را داشته ایم؛مثلاهمین سینمای علی مصفا ولیلا حاتمی…
خیلی ازتماشاگران فرصت فرارو حرکت را نداشتند،ظاهرا قبل ازآتش گرفتن، مسموم یا خفه شده اند؛…
همان روزهاشنیدم که ازقبل،«پودرآتش زا»درمحوطه تماشاخانه پاشیده اند،و سینما یکهو ویکجا آتش گرفته است…
اینکه عوامل پشت پرده آتش زدن سینمامستقیم ویاغیرمستقیم چه کسانی بوده اند، و عاملین آن بازیچه و آلت دست چه کسانی شده اند،والله اََعلَم بالصواب؟!
به هرحال آتش گرفتن سینما رکس آبادان،سقوط رژیم شاه را یک گام به جلو نزدیک کرد؛هر چنداین اقدام(آتش زدن سینما)دو گام به پَس بود!
تا شماره بعد؛والسلام!
تهران/نهم بهمن 1387
محمد شوری(نویسنده و روزنامه نگار)
نیروگاه اتمی بوشهرو استنثلِ چاپ(خاطرات قبل از انقلاب-5)
محمد شوری
اولین اطلاعیه ویااعلامیه که یک زخمی هم داشت،دست نویس بود؛امابرای چاپ اعلامیه هاونیز بیانیه های امام خمینی که باصطلاح امروزی آنلاین وتلفنی بدستمان می رسید، می بایستی هر جورکه شده، برای خودمان یک دستگاه چاپ تهیه می کردیم.
آن دوستی که حُکمِ رئیس گروه3نفره ما را داشت اطلاعات وآگاهی خوبی از نحوه چاپ بابرگ ودستگاه استنثل داشت او به من گفت بروم خراطی و به او بگویم یک استوانه، (مثلِ همان وَرنه ای که نانواها روی خمیرنان می کشند تا نان کِش بیاید و پهن شود)به قطریک برگِ استنثل که بشود بطورکامل آن را دور استوانه تاکرد، بسازم.
این کار انجام شد؛ و بعد ایشان یک لوله پُلیکا به همان قطر و کمی بیشتر خرید و آن استوانه(یاورنه)رادرداخل آن لوله پُلیکا کرد؛ سپس با خریدمرکب مخصوص چاپ، آن لوله پُلیکا را به آن مرکب آغشته ساخت؛ و بعد من با یک دستگاه تایپ «بُرادر» که خریده بودیم، شروع کردم روی «برگ استنثل»،آنهم دو انگشتی حروف را پیداکردن و تایپ کردن مطلب، از همانجا هم تایپ کردن را نیز یاد گرفتم؛ البته همان دو انگشتی ولی الان خیلی سریع!
و سپس دوست دیگرم (همان کارگر شرکت نفت) مثل یک نانوا روی هر برگ آچار یک بار آن استوانه را می مالید، آنچه روی کاغذ استنثل تایپ شده بود، روی برگ سفید آچار منعکس می شد وبدین ترتیب اعلامیه ها در تعداد زیاد تکثیر می شد…
چند مدتی این شکلی گذشت تا آنکه یکروز دوست کارگرمان گفت توی بندر ریگ از توابع بندربوشهر یک آموزش وپرورش هست که یک دستگاه چاپ استثنل دارد وخیلی ساده می شود آن را سرقت کرد.
من و ایشان با این خیال که بشود آن دستگاه چاپ را از دفتر آموزش وپروش بندر ریگ به سرقت ببریم به شهر بوشهر وبه نزد دوستِ هم تیمی مان رفتیم…
ما یکشب را در محل ساختمان این نیروگاه که در دست ساخت بود، شب رابه صبح رساندیم؛ نیروگاهی که هنوزتکمیل نشده است؛ و هنوز تا راه اندازی کاملش «اِن قُلت»فراوان دارد و هنوز باید دَم روسها رادید و هزاران سؤال…
در هرحال موفق بدست آوردن آن دستگاه چاپ نشدیم.
به تهران بازگشتیم و به کمک مالی برخی، از جمله یک هُمافر نیروی هوایی که به شکل غیرمستقیم از خویشان دور من محسوب می شد و برای گردش به آبادان آمده بود، ولی آدم مذهبی و معتقدی بود، از کتابفروشی آقای خمیسی در آبادان که لوازم التحریر می فروخت، آن دستگاه را (البته نه به شکل خرید مستقیم از سوی خودمان)تهیه کردیم.
جنس مان جور شده بود؛دستگاه استنثل چاپ و تاپپ؛و این چنین اعلامیه ها را باتیراژ خیلی بالا چاپ و به دست توزیع می سپردیم…
اما اکنون خودم پس از این سالها، برای گرفتن مجوز یک انتشارات باهزاران اما و اگر وسنگ اندازی روبربرو هستم؛ مثل بخشنامه هایی که هر روز نیزباتغییر مدیریت،«تغییر»می کند،روبرو می شوم؛ بخشنامه هایی که به مصلحت سیاسی آن را وحی مُنزَل می دانند وبه مصلحت رفیق بازی وبند(پ)بی ارزش می شود…
مصلحت سیاسی در وزارت ارشاد غوغا می کند؛و هر وزیری و مدیرکلی افرادی را با خودمی آورد که گاها اصلا اینکاره نیستند؛آنهامی خواهند نویسنده ننویسد واگر می نویسد، آن چیزی که آنهامی خواهندبنویسد…
آنچه اکنون دربیرون وبلندگلوهای رسمی درارتباط باکتاب ونشرشعارش داده می شود، آن چیزی نیست که وزارت ارشادبه آن عمل می کند.مخصوصااگرکسی مثل من بخواهد مستقل باشدو بر ای چتر سیاسی جناحی، عَلَم و کُتَل برندارد و یاسینه نزند!
تا شماره بعد؛والسلام!
تهران/10/11/1387
محمد شوری (نویسنده وروزنامه نگار)
اتحاد اتحاد مبارزه،پیروزی
(خاطرات قبل از انقلاب-6)
محمد شوری
پیش از انقلاب، اعتراض مردم علیه رژیم شاه دو گونه بود؛یکی تظاهرات خیابانی،که با درگیری،شیشه شکستن بانکها،مراکز دولتی و باپرتاپ کوکتل مولوتوف و تیراندازی مأمورین شاه همراه بود؛ که احتمال کشته شدن و یا زخمی شدن درآن زیاد بود؛ازهمین رو فقط عده ای خاص حاضر بودند پیشگام این نوع اعتراضات شوند؛اما گاهی اعتراض مردم به رژیم شاه به شکل راهپیمائی با حضور اکثریت مردم به نمایش درمی آمد؛هر چنداحتمال درگیری بود،اما براساس تجربه، خودجوش این نوع راهپیمائی ها مسالمت آمیز بود و مردم شعارشان را می دادند و هیچگونه زدوخورد و تیراندازی صورت نمی گرفت…
دریکی ازهمین راهپیمایی ها،شعار «اتحاد،اتحاد،مبارزه،پیروزی» شعار اصلی و روز بود؛و شد..
ازآنجاکه محیط فرهنگی آبادان یک محیط کارگری بود، این شائبه بوجود آمد که این شعار، یک شعارکمونیستی است واز سوی هواداران آنهاتحمیل شده است؛لذا هدایت کنندگان راهپیمائی(مثل همین هدایت کننندگان راهپیمائی های رسمی پس از تأسیس جمهوری اسلامی ایران)، به وحشت افتادندکه نکندیک وقت رهبری راهپیمائی بدست کمونیست هابیفتد،لذا گفتنداین شعارداده نشود؛چون ازآن بُوی کمونیست هابیرون می آید!
بین جمعیت تظاهر کننده اختلاف افتاد وبرخی معترض شدند که این یک شعار مقدس و پاک است و ارتباطی با کمونیستها ندارد؛ و بر اعتراض خود پافشاری کردند و همان شعار را ادامه دادند؛خودم جزو همین دسته از معترضین بودم؛و تا آنجا که یادم هستم اعتراض ما بُرش پیدا کرد و شعار «اتحاد اتحاد مبارزه پیروزی» همچنان داده شد…
بعدها نیزمتوجه شدم که شعار «استقلال آزادی حکومت اسلامی» ازاین جهت که مفهوم «حکومت اسلامی» روشن نیست و در اذهان حکومت خلافت عثمانی و مانند آن را تداعی می کند؛ رسما از سوی هدایت کنندگان راهیپمائی ها به شعار «استقلال آزادی جمهوری اسلامی» تبدیل شد؛ هرچند بعد ها همین نیز محل اختلاف شد، و همین پیش بینی اختلاف باعث شد تا از سوی مرحوم مهندس بازرگان پیشنهاد شود نام حکومت به «جمهوری دمکراتیک اسلامی ایران» تبدیل شود؛ اما امام خمینی مخالفت کرد و گفت «جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد»؛هر دو درست می گفتند و هر دو بعد از مرگشان متوجه شدند که هم دمکراسی و دمکراتیک مفاهیم گَل و گُشادی دارد و هم از اسلام تفاسیر و تئوری و تبیین های مختلفی می شود. آن چنانکه برخی خواستار تغییرنام جمهوری اسلامی ایران به «حکومت عدل اسلامی»!؟ شدند.
چیزی که الان ودر حال حاضر محسوس است این است که «جمهوریت» نظام در سایه قرار گرفته است و خیلی کم رنگ و یا به شکل مسخ و استحاله شده ارائه می شود. و اسلامیت نظام هر چند در محافل آکادمیک دیدگاه های متنوع خود را دارد و همواره در قبض و بسط است و همین نیز نشانه پویایی و زنده بودن اسلام است؛ اما با اینحال در عرصه حکومت بیش از 20سال است که فقط یک تلقّی از اسلام آنهم گاهی به شیوه «نَصَرَبِالرُعب»حاکمیت دارد، و قانون اساسی و قوانین متبادر از آن نیز بر همین تلقُی و تفکر ،تغییر و سبک و سنگین و بالا و پائین در جهت سیاسی شده است…!
تاشماره بعد؛والسلام!
تهران/11/11/1387
محمد شوری(نویسنده و رزونامه نگار)
حزب چماق!
(خاطرات قبل ازانقلاب-7)
محمد شوری
من نیز مانند همه ایرانی ها دوست داشتم موقع آمدن امام خمینی او را ببینم. ازهمین رو با وسیله نقلیه شخصی که داشتیم به همراه چند نفر از آبادان به تهران حرکت کردیم.
امام در دو مقطع قصد ورود به ایران را داشتند. در مرحله اول وی موفق نشد و مانع ورود ایشان شدند.
در مرحله اول که قصد آمدن به تهران را داشتیم، رژیم شاه به ایادی خود دستور داده بود که مانع ایجاد کند. و از آنجا که سیل جمعیت برای دیدن امام در جاده های ایران به سمت تهران در حرکت بود، دولت شاه دستورداده بود تا دربین راهها وجاده های بیرون شهر هر وسیله نقلیه ای راکه دیدند روی ماشین و شیشه عقب آن با رنگ بنویسند:«جاوید شاه»!و هرکه مانع شد، دَخلش را دربیاورند.
چماق بدستان در هر دوره ای هستند.حزب چماق بدست، حزبی است که بدون آنکه رسما حقوق بگیر دولت باشد،با امتیازات ویژه و پشتوانه و باصطلاح رانت، هرموقع که رژیم و حاکمیت نیاز به آنها پیدا کند وارد مناسبات سیاسی و اجتماعی می شوند.
حزب چماق بدستان در رژیم پهلوی به طرفداری از شاه و در لباس مردمی،به جمعیت تظاهر کننده علیه حاکمیت و رژیم شاه حمله می بردند و مأمورین رسمی شاه بدون دخالت و ممانعت به تماشای آن می نشستند و آن را صرفا یک اختلاف سیاسی قلمداد می کردند.
در دوره های پیشین نیز «لُمپنیسم سیاسی» همیشه درخشیده است!
«شعبان بی مخ» سمبل و نماد «حزب چماق» است.
همانطور که پس از انقلاب گاهی با نام «حزب الله» و در لوای امر به معروف و نهی ازمنکر «سیاست چماق و هویج داخلی» برقرار بوده است.
شدَّت و ضعف سیاست چماق و هویج بستگی به شرایط روز سیاسی،قدرت و حاکمیت دارد.
مثلا در مقطعی رژیم شاه با سیاست هویج و درهای باز سیاسی خواست تنش و شورش سیاسی مردم را خاموش و آرام کند. لذا دولت شریف امامی باهمین شعار (ایجاد فضای باز سیاسی) بر سرکار آمد. اما از آنجا که این شورش تبدیل به یک طوفان شده بود شدّت سیاست چماق را بیشتر کرد. لذا دولت نظامی ژنرال ازهاری را به کار گماشت.
روی ماشین ما نیز برشیشه عقب با رنگ نوشتند «جاوید شاه» و ما توانستیم جواز عبور را بگیریم؛البته چند کیلومتر آنطرف تر آنرا پاک کردیم.
آن مرحله موفق نشدیم.چون امام نیامد و ما فورا به شهرخودمان آبادان بازگشت کردیم. و بعد رسما گفته شد امام 12بهمن به تهران خواهد آمد و در بهشت زهرای تهران سخنرانی خواهد کرد. من و چند نفر دیگر باز به سمت تهران آمدیم. اما این دفعه با اتوبوس. وقتی رسیدیم مستقیم به بهشت زهرا رفتیم.من فقط در میان جمعیت هلی کوپتر امام را دیدم که داشت روی خاک و زمین «بهشت زهرا» می نشست!
تاشماره بعد؛والسلام!
تهران12بهمن 1387
محمد شوری(نویسنده و روزنامه نگار)
سگهای زنجیری
(خاطرات قبل از انقلاب-8)
محمد شوری
سگهای زنجیری/فرياد روزگار ماست/روح خدا/ر روزگار قحطی هر فرياد/در روزگار قحطی هر جنبش/هر کوشش/فرياد روزگار ماست/آری!/در روزگار مرگ اصالتها /بی تو دگر چه بگويم /چه را بسرايم/ای مطلع تمام سرودها/بی تو فرو نشسته دگر، /فرياد،/تنها شده است/هر چه که انسانيت/در پايتخت غارت و خون/جز وحشت و هراس/نمي بينم/اين درد را با که بگويم/که هر ورق /از هر کتاب/ترس را فرياد می کند/حتی پلاس کهنه ی خيابان/هم/تجربه کرده است ترس را،/اينک سياه ببينش/تا برتو باز شود/که راست می گويی /تا در هر کرانه ی اين شهر بی طپش/سگهای دست آموز/در چشمهای بيدار/ترس را نشانده اند /آنها /هر روز می دَرند/هر روز می بَرند /و پاداش را/از دست گرگ نواله می گيرند/در پايتخت غارت و خون/سگهای زنجيری/آن گرگ پير را به حراست نشسته اند/بی تو، /در پايتخت ديو دماوند/سياوشها، /و نه کاووسها/دربندند./اي کاش، رستم /کاووس را نمی رهاند/تا اين گونه گشاده دست/دربند، بخواهد رستم را،/بي تو من از خمين گذشتم/افسرده بود و سرد/نام تو را زمزمه مي کرد روز و شب/فرياد روزگار ماست«روح خدا»/بانگ تعهد و رسالت/بانگ خدا و قرآن/اينک تو ای سلامت پويا/ای کرامت بی مر ز/بر اين زمين تشنه ببار/آری، آری/تا زايد اين سترون فرسوده/گلهاي سرخ«شهادت» را/تا باز در بغض شهر تپد/«فرياد»/آری/تو ای سخاوت بی حد/ببار بر جنگل/تا باز اين درخت خفته/شود بيدار/تا باز آن جوانه
کند فرياد
در سال های 55 تا پیروزی انقلاب یک کتابفروشی به کمک برخی از دوستان در همان حسینیه اصفهانیهای آبادان راه اندازی کردیم.
در آغاز این ابتکار توسط یک پزشک عمومی به نام دکتر«صادقیان»(که مطلع شدم وی درجنگ شهید شده است)،صورت گرفت.او از محل درآمد خود، کتابهای مذهبی را می خرید و با 20 یا 30درصد تخفیف به مردم می داد.
برای فروش آن در جنب حسینیه به یک نفراحتیاج داشتند،دوست مرحوم پدرم و از دست اندرکاران همان حسینیه (حاج محمود ذغالی)،از من خواست این کار را انجام دهم.من نیز به شرط آنکه از هر کتاب تازه یکیش مالِ خودم باشه، قبول کردم.
رونق مراسم حسینیه و پیدا کردن دوستانی که کَلِّه شان بوی «قورمه سبزی» می داد، سبب شد که کتاب فروشی مجهز ی را تأسیس کنیم. و درکناراین کتاب های عادی، باصطلاح کتابهای ممنوعه را هم بیاوریم.
مثلا یکی از کتابها،کتاب«راه حسین» بود که متعلق به سازمان مجاهدین خلق است؛من نویسنده آن رانمی شناختم؛از دوستم آقای لطف الله میثمی پرسیدم که آیا این کتاب را شما درآنزمان نوشته اید؟وی گفتند:نه!،اما این کتاب را «شهید احمد رضایی» نوشته است که آنزمان با «احمد»های مختلف چاپ می شد!
در آن سالها سخنرانی ها و نوشته های دکتر شریعتی در کتابهایی با اسامی مستعاری چون :«هادی معلم»،«علی سربداری»،«علی خراسانی»،«علی سبزوار زاده»،«محمد علی آشنا»،«علی سبزواری»،«علی علوی»،«احسان خراسانی»و«ابو احسان» چاپ می شد.
من همراه با دوستان تازه خود(بدون آنکه مؤسسین حسینیه در را راستای اهداف سیاسی خود قرار دهیم)،بصورت آرام وبی صدا و از راه هایی مطمئن،کتابهای شریعتی را بدست می آوردیم و روی میز پیشخوان کتابفروشی درمعرض دید مردم می گذاشتیم.
یکی از کتابها،شاید کتاب «قصه حسن و محبوبه» شریعتی،که شعر فوق(که باز این شعر منسوب به شریعتی است)را درج کرده بود؛ واز آنجا که«ضمیر مافی ضمیر» خودش را خیلی راحت می شناسد واحتیاجی به تلنگر هم ندارد، مأمورین ساواک ورژیم شاه متوجه قضیه شدند؛ آن شعر سر و صدا پیدا کرد؛ آنها به مؤسسین حسینیه گفته بودند که منظور از «سگ های زنجیری» ما هستیم.
به هرتقدیر ما سریعا انباری ساختمانی (که اتفاقا یک ساختمان دولتی بود!)را پیدا کردیم و کتابها را مخفی کرده تا آبها از آسیاب بیفتد.
در هرصورت به خیرگذشت و با ذکاوت مؤسسین حسینیه،ما نیز دستگیر نشدیم.
الان بیش از 30 سال از آنزمان می
گذرد و انقلاب ما 30 ساله شده است. و من همچنان عاشق نوشتن وکتاب هستم. اما سنگ اندازی می شود…
کتابهایم باید مدتها در وزارت ارشاد خاک بخورد تا بشود با گذشتن از 7 خوان رستم اجازه چاپ گرفت؛ وقتی نیز به برخی از آنها اجازه چاپ داده می شود؛ جور دیگری سنگ اندازی می شود؛ مستقیم و یا غیر مستقیم سفارش می شود؛ که کتابهایم را هیچ انتشاراتی چاپ نکند؛ البته و هرکدام به فراخور «قیمت» خود، و البته با «توجیه» اصل «آزادی و انتخاب»!! از چاپ آن طفره می روند…
اکنون در این سالها باید برای چاپ کتابهایم مجوز بگیرم.
من آنزمان نمی دانستم که بعد از انقلاب اول باید شغلِ «ساخت و ساز»ی را پیشه کنم و سپس با «تولید ثروت» بتوانم یک انتشارات از خودم داشته باشم تا بتوانم با پول شخصی خودم کتابهایی را که نوشته ام چاپ کنم …اما اینطور شد که کتاب خودم را به هنگام مسافرکشی بفروشم!
من که تمام این سالها را با کتاب و نوشتن گذرانده ام اکنون بخاطر بیکاری و بضاعت مالی«پول»ی ندارم تا کتابهایم را چاپ کنم؛چونکه می خواهند شغلی را که دوست دارم و عشق من است آنرا تغییر دهند و حر فه دیگری را برمن تحمیل کنند!؟
ای کاش، رستم /کاووس را نمی رهاند/تا اين گونه گشاده دست/دربند، بخواهد رستم را…
تا شماره بعد؛والسلام!
تهران/13/11/1387
محمد شوری (نویسنده وروزنامه نگار)
سرباز فراری …
(خاطرات قبل از انقلاب- 9 )
محمد شوری
در یک تظاهرات خیابانی به هنگام درگیری بامأمورین شاه یک سرباز تیر خورد و به شهادت رسید.
او سربازی بود که از ارتش شاه فرار کرده و به جمعیت تظاهر کننده پیوسته بود.
جنازه او را به مسجد آوردند ؛ از فرصت استفاده کردم و عکسی از او گرفتم.این عکس اوست:
قبل از انقلاب برخی سربازان برای پیوستن به مردم، از ارتش فرار کردند؛ اما کمتر از دوسال بعد (یعنی پس از تأسیس جمهوری اسلامی ایران وهمزمان با شروع جنگ )برخی نیز از سربازی فرار کردند. اما این فرار، فرار از جنگ بود…
البته همانطورکه برخی سربازی را با پول خریدند ؛ همانطور هم برخی نیز مدرک دانشگاهی را از دانشگاه آزاد(!)خریدند تا دکترا داشته باشوند و به ایشان به گویند :آقای دکتر…!
هم چنین برخی از آقازاده نیز (خصوصا در ایام جنگ محافظ پدرشان بودند که مبادا ابوی شان ترور شود! و این چنین خدمت سربازی را گذراندند…
تا شماره بعد؛والسلام!
تهران/14/11/1387
محمد شوری (نویسنده و روزنامه نگار)
روزنامه نگاری باچراغ خاموش
(خاطرات قبل از انقلاب- 10 )
محمد شوری
حسینیه اصفهانیهای آبادان یک قرض الحسنه رااداره می کرد؛ همین سبب شدکه بابرخی منتفذین بازاردرتهران -که سازمان اقتصاد اسلامی دست پخت آنهاست-،آشنا شوم؛ازجمله،باآقای خاموشی(که فرزندش جزو سازمان مجاهدین خلق بود وکشته شد).
مرحوم پدرم کم و بیش فهمیده بود که من مخفیانه کارسیاسی می کنم.و وقتی دوره اعتصاب مطبو عات آغاز شد،و اطلاعات واخبارحوادث سیاسی ازطریق مطبوعات (هر چندبه شکل اَلکن وناقص )منتشر نمی شد؛درشناسایی که وی (پدرم)از من به آقایان بازاردر تهران داده بود،مرا باخودش به تهران آوردتا از نزدیک با آنها آشنا شوم.
آنجابا آقای خاموشی روبروشدم؛وی به من گفت که چگونه می توانیم مبادله اخبار بکنیم واخبار شهرستان آبادان را (اخبارتظاهرات و راهپیمایی هاوحوادث دیگر)تلفنی به اطلاع وی برسانم،تا آنهابا چاپ بولتن خبری، آن را درسطح عمومی پوشش خبری بدهند…
همین اتفاق،بعلاوه کار فروش کتاب وکتابداری،و ذوق و عشق نویسندگی،دستاویزی شدتا درهمان ابتدای پیروزی انقلاب(سال 58)،خودم وبه سردبیری خودم!وباکمک دوستان تازه ام درمحل حسینیه اصفهانیهای آبادان که برای خودش یک دفتر نشر، بنام «دفترنشرنواب»تأسیس کرده بود،یک نشریه بنام«امیددانش آموز»چاپ و آنرا درمدارس توزیع کنم.
سه شماره چاپ شد و دیگر ادامه نیافت؛ چون من برای انجام فعالیتی از نوع دیگر! راهی تهران شدم…
این رویداد می تواند آغاز فعالیت در حرفه «روزنامه نگاری» باشد؛هر چندتا تأسیس «روزنامه سلام»، گه گاهی مطالبی از من در مطبوعات و از جمله «روزنامه انقلاب اسلامی بنی صدر» چاپ می شد، اما فعالیت حرفه ای و تمام وقت من،با «روزنامه سلام» آغاز وادامه پیدا کرد؛ اما پس از تعطیلی «روزنامه سلام» از میان همه همکاران روزنامه که در دوره اصلاحات به مقام وزارت،نمایندگی مجلس،مدیر کلی فلان نهادو روابط عمومی فلان شرکت و بنیاد و فدراسیون ورزشی و مدیرمسئول و سردبیری فلان روزنامه ونشریه رسیدند،دیوار من کوتاه بود و ضعیف کشی کرده و مرا به زندان انداختند؛ازآن پس تا حال حاضر روزنامه نگاری را با چراغ خاموش ادامه داده و همچنان بیکاری منقطع و ممتد را تجربه می کنم…
تا شماره بعد والسلام!
15/11/1387
تهران/محمد شوری (نویسنده و روزنامه نگار)